رمان

#گمشده
#part_23
#دوروکـــ
از مدرسه خارج شدیم به طرف ماشین پلیس رفتیم
که دیدم یاسمین با عجله داره به سمتم میاد...
کلافه به طرف برک برگشتم و زیرلب گفتم
دوروک:فقط همینو کم داشتیم
یاسمین:دوروکــــــ واقعا تو اون کارو کردی با آسیه؟
دوروک:یاسمین من با هیچکس هیچ کاری نکردم
اگر اجازه بدی میخام همینو برم به پلیس بگم
یاسمین:دوروک به من دروغ نگو
دوروک:یاسمین برگشتم بهت توضیح میدم باشه؟
همراه با برک سوار ماشین شدیم...
توی راه به طرف برک برگشتم و زیرگوشش زمزمه کردم...
دوروک:تا الان خواهرت دوبار منو لو داد...دوتا طلبش!
برک:بیخیال دوروک زیاد بهش فشار نیار
خودش الان ناراحته خجالت میکشه بهمون نگاه کنه
با ترمز ماشین مکالمون قطع شد...
به کلانتری که رسیدیم منو برک از هم جدا کردن
و منو داخل اتاق تاریکی بردن که تنها یک لامپ
وسط میز وصل شده بود؛؛خودمو روی صندلی انداختم...
کمسیر با چهره‌ی جدی مقابلم نشست
کمسیر:حالا میخام از اول تا آخر ماجرارو تعریف کنی!
دوروک:من بدون حضور وکیلم حرف نمیزنم
کمسیر با تعجب به صورتم زل زد
کمسیر:مگه تو وکیل داری؟!
دوروک:هعععع نه بابا شوخی‌ کردم؛وکیلم کجا بود؟
بدون تغییری تو صورتش جدی بهم خیره شد
کمسیر:اینجا جای نمک بازیای شما نیست...جناب آتاکول
اینجا آخرخطه هرچیزی که تا الان پنهان کردی رو باید بگی!!!
چهره‌ی جدی به خودم گرفتم و صاف نشستم...
دوروک:میشه یکمشو بگم فقط؟
کمسیر:همه چیزو بدون کم کسر باید بگی
وگرنه میری بازداشتگاه!!!
اونجا بود که اون جمله‌ی توی فیلمارو به یاد آوردم...
بازی دیگه تمومه...بین زندان و حقیقت گذینه دوم انتخاب کردم
دیدگاه ها (۰)

رمان

رمان

رمان

رمان

#عشق _ جنایت 🔪پارت27میا: رفتیم پایین  تا صبحانه بخوریم ینا :...

روانی منp35

𓇼 ⋆.˚ 𓆉 𓆝 ˚.˚ 𓇼شیر قهوه پارت دوی : خدااااااا شیباللللللل کیه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط